نسل سوخته...
این دهه شصتیا که هی نسل سوخته نسل سوخته میکنن
فکر نکنن ما یادمون رفته ماه رمضوناشون تو زمستون بوده !
جملات زیبا
این دهه شصتیا که هی نسل سوخته نسل سوخته میکنن
فکر نکنن ما یادمون رفته ماه رمضوناشون تو زمستون بوده !
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :
(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
نکته خیلی جالبی که هست اینه که وقتی که می میری خودت که نمی فهمی مردی . . . درد هم نداری . . . اما دور و بری هات خیلی واسشون سخته . . . اونا هستن که درد می کشن
این قضیه هم در مورد بی شعور بودن دقیقا همین جوریه . . .
یه روز یه آبادانیه میره جای مغازه یارو میگه : کا ، شلوار داری ؟ ؟ ؟ یارو میگه : نه . . . میگه : کا ، بلوز داری ؟ ؟ ؟ یارو میگه : نه . . . خیلی تعجب می کنه میگه : پس چرا روی شیشه مغازت نوشتی : کا لباس داریم ؟ ؟ ؟
تو فیس بوق، پروفایل بعضیا رو که باز میکنی انگار پروفایل بچه فتحعلی شاه رو باز کردی
۳۰-۲۰ تا خواهر و برادر ، ۴۰ تا پسر خاله، دخترخاله و پسر عمو و… حالا اینا هیچ اون ۳ تا مامان و ۵ تا بابا هضمش سخته
یکی از آشناهامون میگفت تو یه روستا داشتن فیلم میساختن ، مجبور میشن یه امامزاده ی الکی بسازن . بعد از پایان فیلمبرداری مردم روستا نذاشتن امامزاده رو خراب کنن !!
الان بیا و ببین چه خبره !
دخیل میبندن و نذر و دعا و …
از آمار شفا دهنده هاش دیگه اطلاع دقیقی در دست نیست !!!
بچه که بودم از بالا پنجره تُفــــــ میکردم رو کلــــــــه مردم
ردخور نداشت نخوره تو سرشـــــون !!!
از بچگی با قوانیـــــــــــــــنِ فیزیک آشنایی داشتــــــــم … !!!
U = mgh
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..